این یه رازه

این یه رازه

هر کس تو زندگیش رازهایی داره، شخصیت پنهانی پشت نقابی که میزنه، من تو اون شخصیت پنهان و در اعماق قلبم عاشق مردی هستم که 19.5 سال از من بزرگتره.
شاید یه روزی این رویا براورده شه

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گندم و دردهاش» ثبت شده است

هضیان عاشقانه

این اتفاق زیاد میفته اما گاهی بنا به دلایلی شدیدتر میشه. چند ساعته تو تخت غلت میزنم، خوابم نمیبره. بی صدا اشکهام میان و واسه اینکه هق هقم رو متوجه نشه دندونامو به هم فشار میدم و سعی میکنم صدای نفسهام عادی باشه و بدنم تکونی نخوره.نتونستم بیشتر دوام بیارم و اومدم اینجا حرف بزنم .

اومدم بگم که چرا وانمود میکنم خوشم و مشکلی نیست! اگه خودمو گول نزنم نمیتونم بخوابم؛ نمیتونم زندگی کنم، نمیتونم ادامه بدم

امشب داشتم یه سریال خنده دار به زبان انگلیسی میدیدم. ماجرای چند تا دوسته که با هم زندگی میکنن. یکی از دخترا (مونیکا)که تو اواخر سی سالگیشه عاشق دوست باباش (ریچارد) میشه که به تازگی خانومش فوت شده. علیرغم مخالفتهای اطرافیان رابطشون رو شروع میکنن و هر روز صمیمی تر از قبل میشن. تا وقتی که دو تا از دوستای دختره دارن با هم ازدواج میکنن. عروس از این دختر (مونیکا) میپرسه تو به آینده رابطه ات فکر کردی؟ مونیکا میگه نه، ما در حال زندگی میکنیم. اما در اعماق ذهنش این سوال براش بود که آیا ریچارد به آینده شون فکر میکنه. به سختی این سوال رو از ریچارد میپرسه و میفهمه ریچارد هم خیلی دوسش داره و نمیخواد از دستش بده. مونیکا دوست داشت بچه دار بشه اما ریچارد سنش زیاد بود و نزدیک نوه دار شدن بود، علاقه خاصی به بچه دار شدن نداشت اما چون نمیخواست مونیکا رو از دست بده گفت موافقه بچه دار هم بشن. مونیکا خیلی ناراحت شد، دوست داشت از مردی بچه دار شه که اون مرد هم واقعا دلش بچه بخواد. از هم جدا شدن و مونیکا روزهای خیلی سختی رو میگذروند. همش گریه میکرد. خواب و بیداریش معلوم نبود. هیچ کسی نمیتونست آرومش کنه و ... . 

همین تلنگر کافی بود تا حباب خوشحالی و رضایت از زندگی که واسه خودم درست کرده بودم بترکه و واقعیت مث یه برج 30 طبقه ای رو سرم آوار شه. 

من هیچوقت نفهمیدم چرا؟ چرا دوستم نداشتی؟ خوب نبودم، جذاب نبودم، زیبا نبودم، واست مناسب نبودم، روت نمیشد بخوای اگه کارات روبراه شد و برگشتی پیش خونواده منو بهشون معرفی کنی! از ازدواج مجدد خجالت میکشیدی! شوقی واسه طی کردن دوباره این مسیر نداشتی! من انگیزه کافی برات نبودم ! اصلا همشون درست ! چرا طوری رفتار کردی که همه کس ام بشی و بعد اینطوری تنهام بذاری؟ تو که از اول همه چیز منو میدونستی. هر بدی که داشتم حداقل صداقت داشتم. میدونستی وقتی بهت میگم مال تو شدم یعنی چی !

این حس طرد شدن، کنار گذاشته شدن، نخواستنی بودن چنان اثرات عمیقی بر باورهام نسبت به خودم گذاشته که با هیچی خوب نمیشه. قبلا ها مطمئن بودم دوستم داری و منو میخوای اما بعد از اون تجربه تلخ الان باور کردم دوست داشتنی نیستم و هیچکس دوستم نداره. امروز "اون" داشت در مورد ماشین حرف میزد و یه نوع خاصی از میتسوبیشی. گفت نمیدونم چرا ماشینهایی که من انتخاب میکنم اصلا محبوب نیستن. خندیدم و گفتم خانومی هم که انتخاب کردی محبوب نبود. یهو شوکه شد و با ناراحتی گفت به خانومم توهین نکن. اما من باورم رو گفتم. سالهای قبل گمان میکردم خواستنی ام و همه از خداشونه با من باشن اما بعد از رفتنت حس کردم آدم بیخودی بودم که اینطوری مث آشغال شوت شدم بیرون. بدون خداحافطی، بدون توضیح.

تو دختر نبودی اما عاشق شدی. واسه عشقت دیونگی کردی . میفهمی چی میخوام بگم. من هیچکسو تو دنیا قد بابام دوست نداشتم تا اینکه با تو آشنا شدم و جوری عاشقت شدم که حاضر بودم بخاطر با تو بودن ازشون دور شم. حتی اگه مجبور میبودم تو مملکت غریب زندگی کنم و بابامو دیگه نبینم، باز هم بودن با تو رو انتخاب میکردم. اون موقع ها نمیدونستم فرق عشق و دوست داشتن چیه. نمیدونستم دوست داشتن دخترا و آقایون با هم فرق داره. نمیدونستم هیچوقت یه آدمی با شرایط تو وارد زندگی با کسی که حتی 1 بار هم ندیدتش نمیشه . من عاشق بودم تو که عاقل بودی ! اینارو خیلی دیر فهمیدم ، اما هنوز نفهمیدم چرا؟ نفهمیدم چرا حقم این بود که بجای داشتن پسرک رویاهام که سیاهی و برق چشماش مث تو بود، به پسر مجازی رسیدم که تاریخ تولدش 8 تیر 87 بود ! من فقط میخواستم آرامش هم باشیم، بهونه ی زندگی و شادی هم باشیم، نمیدونم چی شد که اینقدر تنها شدم. حس تنهایی لعنتی ولم نمیکنه. تو جمع هستم و تنهام. با تو حرف میزنم و تنهام. رو تخت صدای نفسهاشو میشنوم و گرمی تنشو حس میکنم و تنهام. چه کار کردم که این تنهایی حقم بود؟ 

نفهمیدم چرا جوری رفتار کردی که تمام دل منو مال خودت کنی در حالی که به آخرش شک داشتی. یادته میپرسیدی چی بگم بیشتر خوشت میاد و تحریک میشی؟ جیگرم؟ عشقم؟ نانازی؟ حواب منو یادته؟ میگفتم بهم بگو خانومم. و هر بار که اینو میگفتی ضربان قلبم، دمای بدنم ... تغییر میکرد. و با هر بار "خانومم" گفتن ات آینده مشترک تو ذهن و قلبم نقش بست و پررنگ تر شد تا حدی که وقتی که رفتی حس زنای مطلقه رو داشتم. با اینکه هیچوقت لمس ات نکرده بودم، حتی ندیده بودمت، اما باور آدما خیلی قوی تر از این چیزاست. من به بودن با تو باور داشتم . 

شاید از یه جهاتی مثل هم باشیم. به خواسته هامون نرسیدیم، بقیه نذاشتن و ... . اما تو کنار گذاشته نشدی. من حذف شدم. بدون اینکه بدونم چرا. این چیزیه که هویت و خودباوری منو با خودش له کرد. همون دلیلیه که باعث میشه فکر کنم "اون" داره به من لطف میکنه باهام زندگی میکنه و تحملم میکنه. 

اگه روزی بچه دار بشم و بزرگ شدنشو ببینم حتما بهش میگم مراقب دلت باش عاشق کسی بشی که تو هم اولین عشقش باشی. اگه من اینو میدونستم از همون اولین باری که زنگ زدی و ازم خواستی با هم دوست شیم بیخیالت میشدم و ادامه نمیدادم. 

این چه عشقی بود ! منو به جایی رسوند که نه بدون تو خوشبخت شدم نه راهی واسه با تو بودن دارم. حتی اگه ماوراء الطبیعه پازل زندگی ما رو کنار هم بذاره باز هم نمیتونم خوشبختی رو تجربه کنم. زخمهایی به روحم وارد شده که ترمیم پذیر نیستند. دیگه میدونم امیر منو تا یه جایی دوست داره و این حد و مرز داشتنش نشونه عقل ه و اثبات نبوده عشق. اگه عشق بود هیچوقت نمیرفت . 


ساعت نزذیک 4 صبحه و من هنوز دارم اشک میریزم و حرفهامو سانسور میکنم. یه چیزایی رو نمیشه گفت . حتی اگه بگم متوجه نمیشی . حالا فهمیدی چرا میخندم و میگم همه چی خوبه؟ فهمیدی چرا خودمو گول میزنم و تو خیالاتم زندگی میکنم؟ هنوز بعد از سالها این درد اینقدر تازه و دردناکه که میتونه تا مدتها خواب رو از چشمهام و زندگی رو از روزهام بگیره. هر روز فکر میکنم آخرین روزیه که باهات حرف میزنم و فرداش ممکنه باز بیخبر ترکم کنی. بیشتر باهات میخندم و خاطرات خوب تولید میکنم و وارد مسائل جدی نمیشم. همین گفتگوهای به ظاهر ساده تمام سهم من از امیره و قدرشو میدونم. 

امیدوارم یه روزی جواب چزاهام رو بگیرم و این گریه ها بند بیاد.