این یه رازه

این یه رازه

هر کس تو زندگیش رازهایی داره، شخصیت پنهانی پشت نقابی که میزنه، من تو اون شخصیت پنهان و در اعماق قلبم عاشق مردی هستم که 19.5 سال از من بزرگتره.
شاید یه روزی این رویا براورده شه

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

جنون اسفند

میدانی که جانم برایت می رود 

میدانی که با بودنت چه حجم عظیمی از شور و نشاط را به قلبم هدیه میدهی 

چه کرده ام که رفتی 

کاش فقط بگویی چرا 

قول خواهم داد هیچ توجیهی برای رفتارهایم و هیچ تلاشی برای بازگرداندنت انجام ندهم که واضح و مبرهن است بی من بهتر میگذرد 

دگر بار که باز گردی به التماس هم شده تو را خواهم دید 

نیاز دارم تا یک بار برای همیشه به چشمانت خیره شوم 

شاید از فرط قطرات اشک در چشمانم یارای نگریستن نباشد 

اما تمام تلاشم را میکنم که تماشا کنم 

آن چشمهایی که هرگز مرا ندید 

شاید جواب سوالهایم را از چشمانت بگیرم 

شاید دستانت را ببوسم 

و بابت تمام آنچه که بودی و با تو تجربه کردم تشکر کنم

شاید نتوانم چیزی بگویم. فقط تماشایت کنم و بروم 

اما هر چه که باشد میدانم که تو را خواهم دید 

بدون واهمه ی دیده شدن توسط این و آن

بدون ترس از بی آبرویی 

یکبار برای دلم ، پا روی تمام قانونهای نانوشته طبیعت میگذارم و به تماشای چشمانت می ایستم 

چه چیز باعث می شود که شب هنگام وعده صحبت فردا را می دهی و فردا تنهای تنها ام؟ 

میدانستی که میدانم ماندنی نیستی و باز هم تمام قلبم را به تو بخشیدم 

میدانی که میدانم باز هم آیی و باز هم بی خبر می روی و هر بار من عاشق تر از قبل به استقبالت می آیم 


این بار در تنهایی برای نبودنت سوگواری کردم 

شبها آنقدر گریستم که نفمیدم چه زمان به خواب رفتم 


من به قولم پایبند بودم . به شماره دیگرت زنگ نمیزنم مبادا که باعث رنجش ات شود 

آیا تو هم به قولت پایبند بوده ای؟ سوال پرسیدن ندارد. تجربه این سالها نشان داده که همیشه زیر قولت زده ای و بعد برایش مثنوی بافته ای که مجبور بودی 

میدانی که باور نمیکنم اما میپذیرم 

راست می گویند که عاشق کور و کر است 

بدی ها و بی وفاییهایت را می بینم و باز میبخشمت 


این بار که بازگردی،یک بار ، برای همیشه ، تو را خواهم دید و دیگر هیچ 

قسم خوردم با دیدن چشمانت تو را به رویاهایم محصور کنم و هیچ گاه کلامی با تو سخن نگویم 

تو را بسپارم به همان سرنوشتی که بی من رقم میخورد 


کدام را باور کنم؟ مرا نخواستی و رفتی ؟ بخاطر من رفتی؟ 

هر کدام که باشد نشانه بی کفایتی من است . یا آنقدر بی کفایت بودم که مرا نخواستی . و یا آنقدر بی درایت که به جای من تصمیم گرفتی چه چیزی برایم بهتر است 


روزی که تو را به محل کارم دعوت کردم میدانستم نمی آیی 

اما میخواستم به خودم اثبات کنم که برای با تو بودن از هیچ تلاشی دریغ نکرده ام

 حسرت ندیدنت  را من سبب نبوده ام 


امیر جانم، ای آرام ِ جانم 

اگر روزی این سطور را خواندی بخاطر اشک هایم، بخاطر تلخی زبانم، بخاطر حسرتی که بر دلم ماند ، بخاطر غصه ای که سالهاست لبخند واقعی را از لبانم دور ساخته خود را سرزنش نکن

مقصر تمام این بدبختی ها خودم بودم

که اگر من به حد کفایت مقبول نظر بودم هیچ گاه اینگونه با من رفتار نمیکردی 


فکر نشنیدن صدایت به جنونم می کشاند . هر بار با آمدنت این قلب سوخته، گلستان می شود و با رفتنت ، جنگل خاکستر می شود . تحمل خاکستر سوزان آسان تر از تحمل آتش هر باره است. هر چند لذت گلستان را نیز به همراه داشته باشد 


تو را ، همان که جسم و روح دارد، به خدا می سپارم تا بروی سراغ همان که می خواهی

و رویای تو را با خود نگه می دارم که به رویاهایم زنده ام 

سال نو را با رویایت تازه خواهم کرد 

در خیالم برایت چه جشنها که بگیرم 


اشکهایم که کمتر شوند می آیم و برایت می گویم