این یه رازه

این یه رازه

هر کس تو زندگیش رازهایی داره، شخصیت پنهانی پشت نقابی که میزنه، من تو اون شخصیت پنهان و در اعماق قلبم عاشق مردی هستم که 19.5 سال از من بزرگتره.
شاید یه روزی این رویا براورده شه

دل تنگ، دل سنگ

هستی و نیستی

دارم و ندارمت 

ماههاست برگشته ای و وعده داده ای هرگز نخواهی رفت 

همیشه کنارم خواهی ماند 

این چه ماندنیست که هنوز هم من در حسرت دیدن چشمانت هستم

خدا را هزاران بار سپاس که میتوانم از تو خبری بگیرم و صدایت را بشنوم

میدانم حالت خوب است و آرام میشوم 

از روزهایت برایم میگویی

از سردرهای تمام نشدنی. قرصهای پیاپی. بدن درد های هر روزه. بدقولیها ی ملت و اعصاب خردیهای تو

دیروز در مورد گذشته ات پرسیدم . سالهای زندگیت را جور دیگری روایت کردی. اعدادش جدید بود. اینبار هم اعتماد کردم که راست میگویی

عزیزم جانم عشقم تمام دلخوشی و غصه هایم 

میخواهم دوستت نداشته باشم 

دوست داشتنت درد دارد. دوری دارد. انتظار بی سرانجام دارد . 

نبودنت هم حسرت دارد

مانده ام چه کنم. از صبح بارها و بارها به قصد زنگ زدن گوشی را برداشتم و پشیمان شدم

این روزها حرف مشترکی با هم نداریم .حتی رویای آینده مشترک هم نداریم. با بی میلی جوابم را میدهی. گاهی سکوتهای طولانی بینمان حکمفرما می شود و باز دلم رضا نمیدهد قطع کنم. به صدای نفسهایت گوش میدهم. هر بار به بهانه ی غذا و کار و .. قطع میکنی و باز من دلتنگ میشوم و زنگ میزنم. چیزی از غرورم باقی نمانده. دوست داشتن را تمام و کمال برایت انجام دادم . خودم و نیازهایم را نادیده گرفتم ،  تو هم مرا ندیدی . از من نپرسیدی. از سردردهای هر روزه ات گفتی و از گریه های شبانه ام چیزی نمیدانی. 

چه کنم که دوستت دارم و راهی به تو ندارم

حتی به لحاظ منطقی هم نمیخواهم و نمیتوانم تو را داشته باشم 

تو در آستانه 50 نه شوقی برای شروع مجدد زندگی داری نه میلی برای دوباره پدر شدن

حتی اگر معجزه شود و تقدیر کنار هم بودنمان را رقم بزند باز هم بعید میدانم حوصله و انگیزه ای برای من یا فرزند احتمالی ام داشته باشی. 

هیچگاه نفهمیدم دقیقا چه هستم . میدانم کششها و جاذبه هایی هست که بودنم را برایت دلنشین میکند اما تعهد و مسئولیت این دوست داشتن را تاب نخواهی آورد. 

چه کنم که نه میتوانم با تو باشم نه بی تو 

چه کنم که تماشای چشمانت و لمس دستانت بزرگترین حسرت زندگی ام شده 

رویاهام رفته اند . دیگر در خوابهایم خانواده نیستیم . پسرک چشم سیاهم نیست. دختر بزرگترم با آن رفتار سنجیده اش نیست. حتی تو هم دیگر بعنوان همسرم لبخند نمیزنی و کنارم نیستی. این بی باوری به خوابهایم نیز رسوخ کرده. دیگر نه در واقعیت نه حتی در رویاهایم تصور با تو بودن و عشقبازی شکل نمیگیرد  . 

نمیدانم چرا از زمانی که گفتی همیشه خواهم ماند و هر روز صدایت را شنیدم روز به روز دورتر شدی و من ناامید تر شدم. چرا در عین نزدیکی حتی برای رویاهایم دور از دسترس شدی. 

امیر جانم 

به رویاهایم بازگرد 

من به شوق لمس آغوشت به خواب میرفتم 

مانند واقعیت برایم جریان داشت

گذر زمان را میدیدم. بزرگ شدن بچه هایمان و آرامش و ثبات بیشتر رابطه مان. 

اکنون پس از 4 سال از ازدواجم در کنار مردی هستم که هیچ علاقه ای به من نداشت و در طول سالها کم کم و ذره ذره صمیمیت پدید آمد. بی تاب تجربه پدر شدن است و من هنوز نتوانسته ام با خودم کنار بیایم . میبینم که هر روز بیشتر از قبل برای من و زندگی اش وقت و انرژی و محبت میگذارد. چقدر احترامم را نگه میدارد و برایش مهم هستم . بخاطرم فداکاری میکند. درحالیکه من حتی یک صدم عشق و علاقه ام به تو را نثارش نکردم. انگار اگر کسی را کمتر دوست داشته باشی درست تر رفتار میکنی و او بیشتر دوستت خواهد داشت. 

نمیدانم چه بگویم و چه تصمیمی بهتر است

فعلا میخواهم به تو زنگ نزنم. غرور له شده ام را پس بگیرم . ارزش و احترام از دست رفته ام را نمیتوانم پس بگیرم. هر بار دیگر هم که شروع کنیم باز نادیده گرفته خواهم شد. آنقدر دوستت دارم که سریع قربانی میشوم. تو انگیزه پیدا نمیکنی مرا نگهداری. چون همیشه هستم.عاشق و منتظر ت . نیازی نداری بخواهی از محبتت خرج کنی و نازم را بکشی. با بی تفاوتی خود را کنار میکشی و صبر میکنی تا من برگردم و باز تو را بپرستم و همه چیز عادی شود. 

نمیخواهم قربانی باشم.نمیخواهم شخصیت ضعیف و شکست خورده داستان باشم . نمیخواهم به خودم ناسزا بگویم که چرا اینقدر خودم را بی ارزش کردم. 

من لایق دوست داشته شدن بودم. لایق دیده شدن . لایق احترام . نه این شرایطی که در آن هستم. همان سال 87 باید دستم را میگرفتی و 2 نفره میشدیم. نه حالا که برای دو نفره شدنمان نیاز است اعتماد شخص دیگری از بین برود و زندگیش نابود شود. من به قولی که به او دادم متعهد خواهم ماند . به او قول دادم حتی اگر عشقی در زندگیمان شکل نگرفت  کنارش بمانم و تنهایش نگذارم. همان سال 87 که قولت قسمم بود باید زیر 1 سقف میرفتیم. نه اکنون به بدقولی و عملی نشدن وعده هایت تقریبا مطمئنم. حتی در مقیاسهای کوچک 10 دقیقه ای هم بدقولی کرده ای. چه برسد به ماهها و سالهایی که .... 

در دوران آشناییم با او قول دادم برای فرزندانش مادر شوم. بارها و بارها در طول این سالها سرش را روی سینه ام گذاشته و اعتراف کرده به من وابسته شده. از من خواسته که تنهایش نگذارم. نمیتوانم خوبیهایش را ندیده بگیرم . نمیخواهم کاری که تو با علاقه ام کردی من با او داشته باشم . او به من اعتماد ناگسستنی دارد اما روزی که با تو باشم بابت تمام این سالها رابطه پنهانی به من بی اعتماد خواهی بود . همان ارزش اندکی که اکنون بخاطر در دسترس نبودن دارم را نیز از دست خواهم داد. 

دوستت دارم

میپرستم ات 

میخواهم به رویاهایم برگردی 

در واقعیت هیییییییییییچ راهی نیست 

فقط بن بست است 

خدا حافظی نمیکنم چون همیشه در قلبم تو را بعنوان تنها عشق و اولین همسرم نگاه خواهم داشت

  • گندم

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">